محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

خود شیفتگیه مامان

سلام پسر نازنینم امروز یکی از روزهای قشنگ زندگیمه امروز تولدمه و من عاشق اسفند و شماره 27 هستم                                                               تولدم مبارک                          &nbs...
27 اسفند 1390

بوی بهار میاد

سلام پسر نازنینم فدای پسرم بشم که این روزها حسابی خسته و کلافه شده . حق داری مادر ، توی یه سوییت کوچولوی 30-40 متری که با محاسبه من مقیاسش 450/1 خونه ماست و اتاقی که اندازه اتاق خواب شماست واقعا سخته ولی خب این هم یه تجربه ست عزیزم . توی این شرایط واقعا آدم قدر نعمتهایی که داره رو میفهمه . عزیز دلم ، شما و بابایی خوابیدین و الان من به سختی دارم تایپ میکنم . امشب اومدم قالب وبلاگت رو عوض کنم چون دیگه بوی بهار میاد........................ تا بعد بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
24 اسفند 1390

روزمره های ما در کربلا

سلام به همگی با عکس های جدید در ادامه مطلب در خدمتیم اولین دیدار ، حرم امام حسین از پنجره اتاق ما پسری میره زیارت پسری و مامانش بعد از زیارت امام حسین ، پشت سرمون تل زینبیه رفتیم خرید ، پسری از بوی مرغ زنده بدش می اومد شدییییییییییید عموها(همکارهای بابایی) برای پسری خوراکی آوردن آش رشته ، هنر دست مامانی و این هم فروشگاههای بالاشهر کربلا   پسری حسابی خسته شده بود روی پله های فروشگاه ولو شد رفتیم رستوران جای شما خالی   و این هم عکسی که خیلی دوستش دارم حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل هر دو در یک نگاه از پنجره اتاق ما تا سلامی دیگر بدرود ...
17 اسفند 1390

.......

سلام پسر نازم دیشب اصلا شب خوبی نبود ، من قبل خواب یهو تمام استخوانهام درد گرفت و حسابی احساس سردی میکردم بعدش هم شما تا ساعت 3 نیمه شب به شکل بدی سرفه کردی و من درمانده و مستاصل............. بهت دارو دادم ، هی پشتت رو ماساژ دادم دیدم نخیر آروم بشو نیستی پا شدم برات به دونه دم کردم و با عسل مخلوطش کردم و به خوردت دادم و کمی آروم شدی...... خب دیگه همین الان بیدار شدی ............... تا بعد..............
10 اسفند 1390

دومین سلام از کربلا

سلام پسر نازنینم سلام دوستای مهربونم دیشب رفتیم زیارت حرم امام حسین ، چه حال و هوایی داشتیم ، جای تمام دوستان خالی بود باید اعتراف کنم سال قبل هر وقت میرفتم زیارت شاید خیلی دعا میکردم ولی هیچ دفعه ای اونجوری که میخواستم دلم نشکست و سبک نشدم ولی دیشب همینکه چشمم به ضریح شش گوشه آقا افتاد دیگه دلم با من نبود فقط با آقا حرف میزد.............. بالاخره شکستم و حرف زدم... دیشب حرم خلوت بود و وقتی رفتم داخل مستقیم رفتم و ضریح آقا رو گرفتم ............ چه حس قشنگ ولی سنگینیه این که قراره پیغام دوستان و آشنایان رو برسونی در واقع همین باعث شد من سفره ی دلم رو وا کنم ........... به یاد همه بودم از تک تک اعضای خانواده ام تا همه دوستا...
7 اسفند 1390

سلام از کربلا

سلام محمدرضای نازنینم بالاخره رسیدیم به کربلا الان توی سوئیتمون هستیم من خیلی خسته ام قراره شام بخوریم و بعدش اگر همگی سرحال بودیم بریم زیارت . تا بعد......
7 اسفند 1390